دی‌گری و کسانی‌دگر



جاذبه عمودِمُنصف بر پیکرِ بی‌جان من است و بالغ بر حجمی فرای پانصد پوند بر افکار چروکیده و زائل‌گشته‌ی من فشار وارد می‌آورد. همه‌چیز ناجوانمردانه تیره‌و‌تار است و نیروی عظیمی گریز از مرکزِ انفاس و ادراکِ من، مهره‌ی چهارم ستونِ فقراتِ مرا به درد می‌آورد. خوابِ‌شَب این‌گونه سخت به یغما می‌رود و چشمانِ سردم بی‌اراده به خماریِ ابدی فرو می‌رود. مرگ دندانِ تیزش را بی‌اختیار نشانت می‌دهد و جسم بی‌مهابا پوزخند عریان‌شده‌اش را به باد می‌دهد. دیگری بی‌اجازه به خواب شبانه‌ام وارد می‌شود و رویای خیسم، وارونگی را درونِ مرداب‌های متعفنِ بیداریم جلوه می‌دهد. تیغ، تشنه به رگ‌های دیگری می‌شود و شرابِ‌درون، جامِ مستیِ شیخِ اَجل را جلا می‌دهد. باید بدانی، آنگاه که این‌گونه خوابِ شبانه‌ام را به بیداری مبدل کرده‌ای، چگونه دیوانه‌وار در خواب، آرزوی بیداریم را طلب کرده‌ای، این‌گونه که در خواب بمیرم و بیداری در انتظارم نباشد، این‌گونه که در خواب بمیرم و فصلِ دیگری در زندگی‌ام باز باشد.

جاذبه عمودِمُنصف بر پیکرِ بی‌جان من است و بالغ بر حجمی فرای پانصد پوند بر افکار چروکیده و زائل‌گشته‌ی من فشار وارد می‌آورد. همه‌چیز ناجوانمردانه تیره‌و‌تار است و نیروی عظیمی گریز از مرکزِ انفاس و ادراکِ من، مهره‌ی چهارم ستونِ فقراتِ مرا به درد می‌آورد. خوابِ‌شَب این‌گونه سخت به یغما می‌رود و چشمانِ سردم بی‌اراده به خماریِ ابدی فرو می‌رود. مرگ دندانِ تیزش را بی‌اختیار نشانم می‌دهد و جسم بی‌مهابا پوزخند عریان‌شده‌اش را به باد می‌دهد. دیگری بی‌اجازه به خواب شبانه‌ام وارد می‌شود و رویای خیسم، وارونگی را درونِ مرداب‌های متعفنِ بیداریم جلوه می‌دهد. تیغ، تشنه به رگ‌های دیگری می‌شود و شرابِ‌درون، جامِ مستیِ شیخِ اَجل را جلا می‌دهد. باید بدانی، آنگاه که این‌گونه خوابِ شبانه‌ام را به بیداری مبدل کرده‌ای، چگونه دیوانه‌وار در خواب، آرزوی بیداریم را طلب کرده‌ای، این‌گونه که در خواب بمیرم و بیداری در انتظارم نباشد، این‌گونه که در خواب بمیرم و فصلِ دیگری در زندگی‌ام باز باشد.

صدای گوش‌خراشِ ناقوسِ کلیسا را با گوش‌های کورت بشنو! صدای شیهه‌ی کلاغ‌های پیر را با چشمانِ پلیدت ببین! دستانی که به سمتِ پروردگارت برای نابودیِ دیگران دَرهَم گِره کرده‌ای، سَرانجام خرخره‌ی بی‌جانِ دیگری را نشانه خواهد رفت. چه چیزی درونِ تاریکی خرخره‌ی نازکِ تو را نوازش خواهد داد؟ من همان سایه‌ی مرگم که همانندِ بختکی ثقیل، درونِ سیاهی، لاشه‌ی بی‌جانِ تو را با چشمانی باز، نشانه خواهد رفت. چشمان پلیدت را بیشتر باز کن تا دریابی چگونه با چشمانِ خونین و ردای سیاهی بر تَن، تیزیِ نفرتم را به رُخِِ سیمایِ رنگ پریده‌ات جلوه خواهم داد؛ چشمان پلیدت را بیشتر باز کن تا دریابی چگونه جمجمه‌ی تُهیت را با نسمه‌ی شهوت‌انگیزم لبریز خواهم کرد. سکه‌ی شیر یا خطم را برای بازی با تو صیقل داده‌ام؛ درمیابی که چگونه جانِ بی‌ارزشت را به شانس واگذار کرده‌ام؟ کتابِ اهلِ عتیقت را باز کن و پارگرافی از گفته‌های کسانی‌دگر برایم بخوان، دستانِ پلیدت را دَرهَم کن و با همه‌ی وجود، دیگران را به یاری بخواه، خواهی دید که چگونه دستانِ تشنه به مرگم، به یاریِ خرخره‌ی بی‌جانت خواهد آمد.

سُقوط از طبقه‌ی همکفِ یک ساختمانِ شصت‌وچهار طبقه! در دنیایی که وارونگی، نام کوچکِ مرا فریاد می‌زند. این‌بار وارونه دیگری است؛ بر روی دست‌هایش راه می‌رود؛ با پاهایش کسانی را در آغوش می‌کشد؛ ذهنِ بیمار او در میانِ پاهایش جاخوش کرده است و چیزی که میانِ دست‌هایش باقی‌مانده است را از کسانی‌دگر پنهان می‌دارد! کسی که جان می‌گرفت، امروز جانی دوباره می‌بخشد، و آن کس که روزی‌آورنده بود، سمِ کشنده‌اش را به خوراکِ شبانه‌ات آغشته می‌کند. واژگان جورِ دیگری قلبِ رنجور مرا تا سر حدِ مرگ می‌ریشند! حال که نامرد برایم درمان شده است، درد همان درد است، گرگ همان گرگ است و پاهای تهی‌ام، یاری‌خواه چیزی شبیه به کمک است که حتی وارونه‌وار نیز تغییری در معنا و مفهوم آن ایجاد نگردیده است. وارونه دیگری است که درون آینه خودش را نظاره می‌کند، آینه به او می‌خندد، زیرا که سطوحِ جیوه‌ای تنها انعکاس می‌دهد، حتی اگر وارونه باشد؛ و چه مضحکانه است زمانی که دریابی وارونه افکارِ دیگری است که خودش را درون آینه می‌بیند و وارونگی را به فجیح‌ترین شکل ممکن احساس می‌کند! و یا شاید وارونه افکار من است که دیگری را می‌بینم و به ناگاه، او را به چیزی میانِ دست‌هایم رهنمود می‌کنم!

سُقوط از طبقه‌ی همکفِ یک ساختمانِ شصت‌وچهار طبقه! در دنیایی که وارونگی، نام کوچکِ مرا فریاد می‌زند. این‌بار وارونه دیگری است؛ بر روی دست‌هایش راه می‌رود؛ با پاهایش کسانی را در آغوش می‌کشد؛ ذهنِ بیمار او در میانِ پاهایش جاخوش کرده است و چیزی که میانِ دست‌هایش باقی‌مانده است را از کسانی‌دگر پنهان می‌دارد! کسی که جان می‌گرفت، امروز جانی دوباره می‌بخشد، و آن کس که روزی‌آورنده بود، سمِ کشنده‌اش را به خوراکِ شبانه‌ات آغشته می‌کند. واژگان جورِ دیگری قلبِ رنجور مرا تا سر حدِ مرگ می‌ریشند! حال که نامرد برایم درمان شده است، درد همان درد است، گرگ همان گرگ است و پاهای تهی‌ام، یاری‌خواه چیزی شبیه به کمک است که حتی وارونه‌وار نیز تغییری در معنا و مفهوم آن ایجاد نگردیده است. وارونه دیگری است که درون آینه خودش را نظاره می‌کند، آینه به او می‌خندد، زیرا که سطوحِ جیوه‌ای تنها انعکاس می‌دهد، حتی اگر وارونه باشد؛ و چه مضحکانه است زمانی که دریابی وارونه افکارِ دیگری است که خودش را درون آینه می‌بیند و وارونگی را به فجیح‌ترین شکل ممکن احساس می‌کند! و یا شاید وارونه افکار من است که دیگری را می‌بینم و به ناگاه، او را به چیزی میانِ دست‌هایم رهنمود می‌کنم!

میز چوبی لرزید؛ اجسام در چهارگوشه‌ی اتاق به هیچ اراده‌ای به حرکت درآمد؛ جسم شیشه‌ای در میانه‌ی راه لغزید و طِی سقوطی چند، به زمین اصابت کرد و شکست، و هزار تکه‌اش، زمین مُسطح را به مین‌های کشنده تبدیل کرد. دیگری افکار چروکیده‌اش را میان دستانِ لرزانش فشار می‌دهد، گویی که فشارِ عظیمی از درون، مغز پوکیده‌اش را نشانه رفته است، باید دردها در این نقطه سکوت اختیار می‌کردند، اما ذهن نسبت به دنیای بیرون برتری جُست و جاذبه را همچون کوتوله‌ای ناتوان میانِ دو بُعدِ اَبدی زندانی کرد. روح بر روی صندلیِ چوبی نشست و جسم سقوطِ کذایی را وارونه به سمت بالا، بالا رفت و بی‌اراده همچون بادکنکی سبک بال، چسبیده به سقف، تلوتلوخوران از حرکت ایستاد. این باور دیگری است که هر ثانیه در او می‌میرد و همزمان شکل می‌گیرد؛ این قضاوت نابه‌هنجار دیگران است که هر روز در او شکل می‌گیرد و بار دیگر می‌میرد؛ این احساساتِ منطقی‌گونه‌ی دیگری است که هر روز جسم و روحش را تا سرحدِ مرگ خنج می‌کشد و او را میان زمین و آسمان این چنین معلق می‌دارد؛ این نادیده گرفتن‌های کورکورانه‌ی دیگران است که جسم خاکی را می‌بیند و نَمرده، او را میانِ افکارش این چنین به خاک می‌سپارد؛ و این پایان ماجرا نیست. دری باز می‌شود، جیغ بنفشی سَر می‌گیرد و روال، دوباره به حالتِ قبل باز می‌گردد.

کسی با زبانش، شلاق بر افکارِ دیگری می‌زند؛ دیگری می‌شنود و هیچ نمی‌گوید، تنها درونِ سطوحِ جیوه‌ای، افکارهِ آغشته به خونش را نظاره می‌کند؛ نفرت درون خسته‌اش را می‌لرزاند، گویی که زله‌ای هزاران ریشتری درونِ شهرِ افکارش به تکاپو افتاده است، گویی که حمام خونی سرتاسر وجودش را فرا گرفته است، گویی که خواهانِ خون‌خواهی از تمام زبان‌هایی است که چنین قیامتی را به هیچ چشم‌داشتی به پا داشته‌ است. چرخ دنده‌های جوژه در حال حرکتند و عقربه‌ها به هیچ اراده‌ای درونِ محور ابدی در حالِ گردش‌اند؛ چشمانِ خیره به دیوار، بی‌اهمیت از ثانیه‌های از دست رفته، در انتظار بهارِ خاطره‌انگیزیست که ایمان دارد روزی از راه می‌رسد، اما دل خوب می‌داند که عقل و روح سال‌هاست در پاییز ابدی گرفتار مانده است. خاکستریِ مایل به خردلی؛ این است رنگِ پریده‌ی زندگی‌اش که هر چه بیشتر از آن می‌گذرد، ماسیدگی‌اش را بیشتر به رُخ دنیای پُر از تُهی‌اش می‌کشد. دیگری می‌غلتد، بر روی تخت پوسیده‌اش‌، همانند ساعتی که به جز چرخیدن حولِ محوری یکتا، کار دیگری از او بر نمی‌آید؛ همانند ساعتی که سال‌هاست خوابیده‌است و رُخِ‌سکته‌کرده‌اش چیز جدیدی برای به نمایش گذاشتن، درونِ توانِ خود ندارد.

زَجرآورتر بنواز ویولنِ کوفتی‌ات را، دیگری بالا می‌آورد مردارِ بلعیده‌اش را، همراه با خون و چرکِ بسیار؛ میخ‌هایی درونِ گوش‌های داغ‌دیده‌اش فرو رفته‌ است، و زبانش توسطِ حملاتِ عصبیِ پی‌درپی به یک‌دیگر گره خورده‌ است و نیروی عظیمی، دست و پاهای ناتوانش را به چوبی تنومند به صَلیب کشیده است. و تنها هجومِ بی‌حَدوحَصر درد است که تمام وجودش را فراگرفته است. دستی دورِ گردنِ دیگری چنبره زده است، فشار می‌آورد، صورتی رو به کبودی مایل می‌شود، نفسی آرام‌آرام رو به شمارش، مَع می‌شود، دست‌وپا می‌زند، دست‌و‌پا می‌زند، دست‌وپا می‌زند، راهِ فراری نیست، حرص بالاتر از قابوسی‌ است که درونِ افکارِ دیگری، تداعی شده است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

صنایع لاستیک سازی صنعت اصفهان دستگاه جوجه کشی/دستگاه آسیاب ومیکسر/دستگاه پرکن طیور/دستگاه صنعتی یادداشت‌های چندوقت یکبار در مورد موضوعات سیاسی و‌احتماعی Eva نمای ساختمان فایبرسمنت خانم و آقاي ميم VOIP and Forex سينا هاست hivafilm فرزند